"Dead ends and dreams tend to coalesce"

ساخت وبلاگ

به روزهای اوّل اومدنم فکر می‌کردم. شاید بهترین جوری که الآن بتونم توصیفش کنم اینه که همه چیز برام خیلی پوشالی به نظر می‌رسید. انگار جاهایی که می‌بودم واقعی نبودن. انگار زندگیم رو متوقف کرده بودن و گفته بودن بیا یک مدتی هم توی این شهرک سینمایی پرسه بزن. ساختمون‌ها ماکت بودن و آدم‌ها بازیگر. گیج بودم. خیلی گیج بودم.

کم‌کم انگار ساختمون‌ها رنگ گرفت. مسیر خونه به دانشگاه برام معنی‌دار شد. جاهایی وجود داشت که وقتی اسمشون رو می‌شنیدم، فقط یک اسم بی‌معنی نبودن و تصویری داشتن که در ذهنم شکل بگیره. ولی هنوز یه روزهایی بود که واقعا دلم برای این که جایی برم که توش خاطره‌ای قدیمی‌تر از چند هفته داشته باشم لک می‌زد. برای جاهایی که هر وقت می‌رفتیم می‌تونستم یه مشت خاطره از سن‌های مختلف زندگیم با آدم‌های مختلف در فصل‌های مختلف در اون جا ردیف کنم. یادم رفته بود که خاطره‌هان که مکان‌ها رو لمس می‌کنن و بهشون معنا می‌دن.

آدم‌ها هم کم‌کم واقعی شدن. هر کدوم با زندگی و ویژگی‌ها و افکار و رفتارهای مخصوص خودشون توی ذهنم معنا گرفتن. این که با هر معاشرت چندتا قطعه برای پر کردن پازل هزارهزار تیکه‌ی هر آدم پیدا می‌کردم برام خیلی جالب بود. این که با هر معاشرت چندتا تیکه برای پر کردن پازل خودم پیدا می‌کردم هم خیلی برام جالب بود. شاید هیچ وقت تا این اندازه خودم رو نفهمیده بودم. و شاید هیچ وقت تا این اندازه نفهمیده بودم که چه قدر خودم رو نمی‌شناسم.

هنوز با این شهر غریبه‌م. هنوز نتونستم ارتباطاتی پیدا کنم که اون قدری که دوست دارم عمیق باشن. ولی دیگه جایی که هستم برام غیرواقعی نیست. کم‌کم نقشه‌ش داره توی مغزم نقش می‌بنده. و امّیدوارم به این که یه روزی میاد که نه حس تعلق، ولی حسی نزدیک به اون به این جا داشته باشم.

.

جدای این حرف‌ها، می‌خواستم درباره‌ی چیز دیگه‌ای بنویسم. این روزها وقتی دارم برمی‌گردم خونه حسی دارم که به نظر خودم unfulfillment نزدیک‌ترین چیزیه که برای بیانش می‌تونم استفاده کنم. مطمئن نیستم که از کدوم جنبه‌ی زندگیم میاد. نمی‌دونم آیا یک حس زودگذره یا اومده مدتی پیشم بمونه. نمی‌دونم چه چیزی رو می‌خواد که تغییر بدم. باید بهش فکر کنم. چیزی که هست اینه که این مدت تا جایی که تونستم سعی کردم سرم رو گرم کنم تا وقتی برای تنها موندن با فکرهام نداشته باشم و حس می‌کنم می‌ترسم از این که در بعضی احساساتم عمیق‌تر شم. دلیل این که سرم رو این جوری گرم کردم رو فکر کنم می‌دونم. یکیش نگرانی از اینه که نکنه دارم چیزهای زیادی رو با کار خاصی انجام ندادن از دست می‌دم و یکی دیگه‌ش نگرانی از افتادن دوباره در چاه افسردگیه. امّا باید دوباره کمی هم با تنهاییم دوست بشم.

اینم می‌گذره. حس خاصی ندارم ولی زندگی برام جالبه و این که پوچی همه‌ی احساساتم رو نخورده برام کافیه.

.

I'll call you on the road
There's somewhere I need to go
There's still more I need to know...

۰۳۰۳۱۹ ، ۱۰:۴۸

ص.

عنوان ندارد...
ما را در سایت عنوان ندارد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0descriptionc بازدید : 6 تاريخ : چهارشنبه 13 تير 1403 ساعت: 21:13